در سال 1361 حدود 10 روز مانده به عملیات والفجر مقدماتی مسئول تسلیحات لشکر 7 ولیعصر (عج) برادر نعمت الله کلول به درجه رفیع شهادت رسیده بود چون من با خانواده شهید هم محله بودم قرار شد که خبر شهادتش را من به خانواده شهید بدهم. فردا صبح به اتفاق یکی از برادران جهت شناسایی جسد مطهر این عزیز به بیمارستان افشار دزفول رفتم و به مسئول سردخانه گفتم: آمده ایم تا جسد متبرک شهید کلول را شناسایی کنیم. مسئول سردخانه گفت : کدام کلول؟
ما اینجا دو شهید به نام کلول داریم یکی نعمت الله کلول که پاسدار بود و دیگری محمدرضا که سرباز وظیفه بوده است. وقتی آنها را مشاهده کردیم هر دو برادر مثل اینکه در بستر در کنار هم خوابیده اند حقیقتا نمی توانم حالت خودم را توصیف کنم.
به اجبار به منزل ایشان رفتم خدمت پدر و مادر بزرگوار این دو شهید رسیدم و پس از مقدمه چینی فراوان گفتم: می خواهم مطلبی را عرض کنم. مادر این دو شهید گفتند: بفرمائید.
گفتم: حقیقت این است که نعمت الله شهید شده است. مادرش تنها یک کلمه گفت: شکر.
ادامه دادم مطلب به همین جا ختم نمی شود. محمدرضا هم شهید شده است. پس از اینکه مادر گرانقدر این دو شهید به حرف هایم گوش داد با همان لهجه ی دزفولی گفت: خدا داد، خدا هم برد.
راوی: علی فاضل
نگارنده: غلامحسین سخاوت
با عرض سلام خدمت همه مادرهای شهدا و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که همیشه شاکر بوده و هستند ؛ طوری فرزندانشان را روانه می کردند ، انگار که از آنها دل کنده اند و طوری با خبر شهادتشان برخورد می کردند که انگار هیچگاه علاقه ای بین آنها نبوده . شهدا به لقاء خدا و مادران آنها به رحمت خدا نظاره می کردند.تنها سخنشان شکر و رضای خدا بود . شکر ؛ خدا داد و خدا هم برد .
علیک السلام
این ها از الطاف خدای سبحان بود که چنین صبر عظیمی به مادران ما عنایت کرده بود. الهی ما را با شهیدان محشور کن؟