خانه / خاطرات شهید / یک طرف بدنش رفته بود

یک طرف بدنش رفته بود

NoName2

خانه ی برادرم مهمان بودیم. منزل ایشان در خیابان وصال بود. صدای موشک را شنیدیم قبل از اذان ظهر بود. من و مادرم با ترس و دلهره از خانه خارج شدیم. به طرف میدان امام به راه افتادیم. دلهره و ترس از سر و رویمان می بارید. با عجله، خودمان را رساندیم به محله ی چیتا آقامیر. خواهرم برای دیدن دخترش به خانه ی آنها در نزدیکی چیتا آغامیر رفته بود. وقتی چشم مادرم به آن همه آوار و خرابی افتاد از ناراحتی بر سروصورت خود می زد و می گفت: بچه هایم همه شهید شدند. به ما خبر رسید که خواهرم با اصابت موشک شهید شده است. عده ای از مردم گفتند: اگر خواهرتان را پیدا نکردید، باید بروید بیمارستان اندیمشک برای شناسایی. بنابراین من و هم عروسم به بیمارستان اندیمشک رفتیم؛ ولی آنجا نبود. بعد با یک ماشین به پایگاه چهارم شکاری رفتیم؛ ولی آنجا هم نبود. نزدیک غروب بود که رسیدیم بیمارستان افشار، اجازه ندادند به نزدیک سردخانه برویم و گفتند: الان اذیت می شوید و از دور به اجساد نگاه می کردیم، ولی چیزی ندیدم.

از طرفی، مادرم را به سردخانه ی بیمارستان افشار برده بودند. او خواهرم را از روی موهایش شناخته بود که با ناراحتی زیادی او را به خانه آوردند. این در حالی بود که به تازگی برادرم حاج احمد عادلیان در عملیات والفجر سه، اسیر شده بود. ما هنوز ناراحت و افسرده ی او بودیم که شهادت خواهرم هم به آن اضافه شد. یادم هست، فردای آن روز، تاسوعای حسینی بود که ما در این روز عزیز، خواهرم را تشییع کردیم و مردم با سینه زنی، شهدا را به شهیدآباد بردند. وقتی در غسال خانه جنازه ی خواهرم را دیدم، یک طرف بدنش رفته بود و نمی شد او را غسل دهند. به ناچار او را بدون غسل، کفن کرده و در قطعه ی پنج شهدای موشکی، دفن کردند. سه روزه ی خواهرم بود که برادرم، حاج احمد از رادیو عراق صدایش پخش شد و گفت: من احمد عادلیان اسیر شده ام. وقتی صدایش را از رادیو شنیدیم خوشحال شدیم که الحمدلله سالم است. در طول دوران اسارت با نامه در ارتباط بودیم. او همیشه با رمز می گفت: پدربزرگم چطور است. منظورش حضرت امام خمینی (ره) بود و ما به او می گفتیم شکر خدا خوب است الحمدلله. برادرم حاج احمد عضو بسیج مسجد شیخ انصاری (لب خندق) است و بعد از آزادی معلوم شد عراقی ها او را خیلی شکنجه کرده اند.

خواهر شهیدم متأهل بود. آن روز رفته بود به دخترش سری بزند که موشک اصابت کرد و شهید شد. یکی دیگر از دخترانش را عروس خودم کرده ام. الحمدلله خدا انتقام شهدا را از صدام و صدامیان و اربابانشان و منافقین گرفت. منافقین دربه در و بی آبرو شدند و صدام به دار مجازات آویخته شد. در حالی که یک وجب از خاک وطن ما کم نشد. صدام رفت و امام هم رفت. ولی صدام به جهنم و با بی آبرویی در دنیا و آخرت، ولی امام به بهشت و با افتخار و عزت آمد و با عزت رفت هنوز هم امام در قلب ما جا دارد.

راوی: خانم فاطمه عادلیان

نگارنده: ناصر آیرمی

برگرفته از کتاب جغرافیای حماسی دزفول اثر غلامحسین سخاوت و ناصر آیرمی

 

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند

روایت فرمانده و همرزم شهید حججی: ماجرای داعشی‌هایی که محسن حججی به هلاکت رساند به …

۴ دیدگاه

  1. طلائیه با نفس اثر بخش یک نوجوان به روز است
    به ما سر بزنید

  2. مدیرسایت دزتایمز

    باسلام به همکارگرامی این گزارش خوب درسایت دزتایمزقرارگرفت موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.