انقلاب اشک

IMG-20140705-WA0003

عارف جوان شهید عبدالمجید صدفساز

بیست و هفتم بهمن ماه سال ۱۳۶۰ سومین روزی است که به جبهه اعزام شده ام، در تمام مدت سه روز گذشته، او را زیر نظر داشته ام. او را نمی شناسم و درعملیات و اعزام های قبلی نیز باهم نبوده ایم، ولی می بینم چهره ای نورانی و مصمم دارد، دوستانش با احترام با او برخورد می کنند.

زود تر از همه برای نماز و تشکیل صفوف جماعت حاضر می شود. با حوصله، تانی و علاقه ی خاصی وضو می گیرد، با قرآن و دعا انس دارد و سجده های طولانی او نشان از ارتباطی قوی با خدا دارد، خیلی دوست دارم با او رفیق بشوم.

با خودم فکر می کنم داشتن دوستی که نگاه به چهره اش تو را به یاد خدا بیندازد ارزش این همه تامل، حوصله و پیگیری را دارد. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم .

آغاز آشنایی

شب هنگام وقتی که بچه ها برای خوابیدن آماده می شدند، او را در حلقه دوستانش در گوشه ی آسایشگاه پادگان دوکوهه گرم صحبت دیدم، برای آشنا شدن فرصت مناسبی است.

دست بهترین دوستم؛ محمود را گرفتم. می دانستم او هم حال مرا دارد، به او گفتم: اون آقا را که اون گوشه نشسته می بینی؟

محمود: آره

گفتم می خوام باهاش رفیق بشم.

برق شادی را در چهره ی محمود می دیدم: با خوشحالی به من گفت: خب من هم دوست دارم که با اون رفیق بشم.

دست محمود را فشار دادم و گفتم: خب پس معطل چه هستی؟ بریم باهاش رفیق بشیم.

محمود با تعجب گفت: به همین سادگی!؟

-آره به همین سادگی.

خودمان را به حلقه پر صفا و گرم اونها رساندیم. بعضی از بچه های آن جمع را می شناختم، یعنی اکثرشان را.

با حضور و سلام و احوالپرسی ما؛ بحث ها قطع و نظرها متوجه ما شد .

– سلام علیکم

– سلام علیکم – خسته نباشید – صفا آوردید، بفرمایید.

ما را به گرمی پذیرفتند. حتی ما را به صحبت کردن دعوت کردند. از فرصت استفاده نمودم؛

– برادران اگر اجازه بدهند، بیشتر آشنا بشیم بهتره. البته خیلی از برادران رو می شناسم، ولی متاسفانه خدمت بعضی ها هم تا حالا توفیق خدمت نداشتیم. پس معرفی بشیم ضرر نداره.

خودم که …… هستم . ایشون هم برادر محمود دانشیار…..

تعداد دیگری را هم که می شناختم اسم هایشان را خودم گفتم به او که مقصود مابود، رسیدم.

ببخشید…… شما!!؟

آرام ومحجوب گفتند: بنده مجید صدفساز.

ما که برای رفیق شدن با او آمده بودیم، خودمان را به کری زدیم.

نفهمیدیم…….شما چی؟….. شما فهمیدید…….؟

– مجید صدفسازالبته این بار کمی واضح تر و بلند تر

از هر دری سخنی بمیان آمد و از عملیات قبلی« طریق القدس» بیشتر.

صحبت ها طولانی تر و حلقه کوچکتر می شد.

حالا دیگر از آن حلقه؛ سه نفر بیشتر باقی نمانده است، مجید صدفساز، محمود دانشیار و بنده.

از خودمان، کارمان در شهر‌، پایگاه بسیج و جلسه قرآنمان صحبت ها کردیم.

هر سه محصل دبیرستان و هر سه مسئول جلسه قرائت قرآن کودکان مسجد.

مجید؛ مسجد صاحب الزمان جنوبی عج، محمود مسجد ولی عصرعج و بنده نیز مسجد حجت ابن الحسن عج .

صحبت از جلسه قرائت قرآن و کودکان مسجدمان بهانه ای شد تا پیوند دوستیمان مستحکم تر شود و این دام عشق و محبت، دامی بود که خودم با دست خود می چیدم.

روزهای آموزش و آمادگی برای عملیات به سرعت می گذشت و دوستی و محبت میان ما نیز هر لحظه عمیق و عمیق تر می شد حالا دیگر نمی توانستیم لحظه ای از هم دور باشیم. به هنگام تشکیل کلاس آموزش به هنگام وضو ساختن؛ به هنگام برپایی نماز و در لحظات استراحت و حتی برپایی نماز شب در کنار هم بودیم.

IMG-20140707-WA0013

عبادت

عبادت مجید،عبادتی عاشقانه ، عارفانه و با سوز و گداز بود او می گفت اشک کیمیائیست که مس وجودمان را به طلای ناب تبدیل می کند، قدر این اشک ها را بدانیم. در این جا باید با سوز و عشق به درگاه خداوند گریه و زاری کنیم قبل از آنکه در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به درگاه او ناله و التماس نماییم.

مجید محضر خدا را درک می کرد، با حضور قلب و تأنی خاصی وضو می ساخت و با هر کلمه از کلمات اذان، قطرات درشت اشک از چشمانش جاری می شد. در دعا شانه هایش مثل بید می لرزید و از گریه ی او ما هم متوجه خدا می شدیم و گریه می کردیم .

نماز شب همراه با گریه های پر سوز، کار هر شب او بود .

انقلاب اشک

یکی از روز های اول اعزام که هنوز فضای معنوی شب های عملیات خودنمایی نکرده بود و بچه ها به اقتضای جوانیشان زیاد شوخ طبعی می کردند، پس از نماز مغرب و عشا، مجید برای همه گردان سخنرانی کرد. قسمت اعظم سخنان او در باره سوز و گداز و عشق و اشک و آه و راز و نیاز به درگاه خداوند بود .

سخنان پر شور مجید که از اعماق جان بر می خواست و به ویژه چون از پشتوانه عمل خالصانه او نیز بهرمند بود، گردان را متحول کرد .

از آن پس نمازهای جماعت شور ویژه ای پیدا کرد. عظمت خداوند درک می شد. همه در نماز گریه می کردند و با جرأت می گویم یکی از کسانی که سجده های نمازش بدون گریه تمام نمی شد و خیلی از برادران به واسطه ی گریه های او بود که به خود می آمدند و گریه می کردند، مجید بود .

هل من معین فاطیل معه العویل والبکا

نماز شب عمومی شده بود کمتر کسی بود که برای نماز شب پیش از اذان صبح بیدار نشود و البته که گریه و زاری در نماز شب جای ویژه ای داشت.

بخاطر مادر

یکی ازروزها که سه نفری، یعنی محمود؛ مجید و من؛ در گوشه ای از محوطه و فضای باز پادگان دوکوهه گرم صحبت بودیم، حرف شهادت پیش کشیده شد .

آرزوی شهادت چیزی نبود که که بشود آنرا پنهان کرد. بسیار تأسف خوردیم از اینکه دوستی ما دولت مؤجل خواهد بود و با شهادت یک یا دو نفر، جمعمان ازهم پاشیده خواهد شد.

آرزوی مشترکمان ماندن و یا رفتن با هم بود .

شهادت همزمان، اولویت اول آرزوهایمان بود، لذا صحبت از آرامگاه ‍ و مزار به میان آمد .

چون خیلی صمیمی بودیم دوست داشتیم که باهم شهید شویم و آرامگاهمان هم در کنار هم باشد.

سؤال را مجید طرح کرد:

دوست داریدشما را کجا دفن کنند؟ من وسپس محمود شهید آباد را انتخاب کردیم اما مجید گفت: اگر چه خیلی دوست دارم که در کنار شما به خاک سپرده شوم و از طرفی می دانم که شهید آباد شهدای بیشتر زائرین زیادتری دارد ولی چون دیده ام که هر وقت بنا بوده مادرم به شهید آباد برود احساس زحمت می کند لذا دوست دارم که به خاطر راحتی مادرم مرا در بهشت علی بخاک بسپارند .

مجید ادامه داد: البته این موضوع را به برادرم حبیب قبل از اعزام گفته و چندین بار تاکید کرده ام و حتی وقتی برای آخرین بار با حبیب خداحافظی می کردم خیلی محکم و جدی به برادرم گفتم: حبیب همان بهشت علی که گفته بودم، یک وقت کسی لج نکند.

IMG-20140704-WA0009

رضایت نامه

یکی از روزها با مجید صحبت در باره ی نظر والدین به هنگام عزیمت به جبهه به میان آمد. معلوم شد هر کداممان مشکلات و موانعی را بر طرف نموده ایم و در نهایت من و محمود ماجرای نحوه ی راضی نمودن پدر و مادر را توضیح دادیم.

مجید با شور و شعف و با ژست خاصی به ما گفت: اما من نه تنها به راحتی اجازه گرفته ام بلکه تا مادرم شیر خودش را حلالم نکرده قدم از خانه بیرون نگذاشته ام، از این مهمتر چون می دانم دعای مادر مستجاب می شود از مادرم خواهش کردم تا توفیق شهادت را از خدا برایم طلب نماید.

خواب- رویاهای صادقه

هر روز صبح قبل از اعلام رسمی بیدار باش بوسیله ی مامور منتسب به آیه ی آخر سوره کهف « قل انما انا بشرمثلکم یوحی . . . . » بیدار می شدیم .

معتقد بودیم که خواب صادق شعبه ای از وحی الهی است. لذا پس از آنکه بیدار می شدیم؛ در مسبر وضوخانه به نقل خواب شب گذسته می پرداختیم.

خوابهایمان را برای یکدیگر تعریف می کردیم و تعبیر آنرا هم .

خوابها و رؤیاهای هرکس معرف شخصیت اوست .

روح معنوی که بر خواب های مجید سیطره داشت باعث شده بود که ما حتی از شنیدن خوابهای او لذت ببریم.

ارتباط او را با عوالم بالا می دیدم و تصدیق این ارتباط قوی و مستحکم، در خوابهایش برایم افشا می شد و به همین دلیل بارها و بارها آرزو می کردم ای کاش پیش از این او را دیده بودم و او را می شناختم.

مرد عمل

مجید مربی و مسئول جلسه قرائت قرآن کودکان و نوجوانان مسجد صاحب الزمان( ع) بود و هنگامی که به دلیل حمله ددمنشانه بعثیون کافر؛ مسجد آنها با خاک یکسان شده بود، برپایی جلسات قرائت قرآن را قطع نکرده و تعطیل ننمودند.

به نقل از دوستانی که با او در یک مسجد بوده اند، ایشان معلمی صبور، جذاب، هنرمند، خوشرو و با عشق و علاقه بود.

معارف اسلامی را در قالب داستان و با شیوه وهنر خاصی و در پوشش و قالب نمایشنامه و توسط خود اعضای جلسه بیان می کرد. بیش از هر پدر مهربانی نگران آینده کودکان و نوجوانان بود، اهل مطالعه بود و با برنامه مطالعه می کرد. زیبا و دلنشین سخن می گفت و لحن و بیان او دارای ملاحت خاصی بود و سخنان او به دل شنونده اثر می کرد.

بنظر من عمده ترین دلیل دلنشینی سخن مجید پس از شیوایی بیان و تسلط بر مطالب، عمل خالصانه خود او بود.

مجید؛ گوشه ای کوچک از آنچه را که خود مقید به عمل به آنها بود بیان می کرد. عمل او بزرگتر و بیشتر از حرف و سخنش بود.

هجرت

تعهد و مسئولیت پذیری مجید عاملی شد تا در قالب مربی و معلم قرآن جهادی؛ راهی شهرهای جنوبی استان از جمله هندبجان شود.

او در این رابطه می گفت: نیازی نیست ما به دنبال صدور انقلاب به خارج از کشور باشبم، چرا که هنوز بسیاری از مردم و بویژه کودکان و نوجوانان شهرهای خودمان هستند که تشنه ی معارف انقلابند. (سی و سه سال پیش)

ولی با وجود جنگ و شنیدن خبر قریب الوفوع بودن عملیات گسترده در جبهه کرخه، به درفول بازگشت. دلیل دومی که باعث شد تا تدریس قرآن و علوم قرآنی را رها کند، شوق شهادت و رسیدن به مقام قرب الهی بویژه شهادت صمیمی ترین دوستش بنام شهید محمد افخم بود.

زمزمه شهادت

با در نظر گرفتن اوصاف و خصوصیاتی که شهدا داشته اند، در اینکه مجید هم از قافله ی رستگاران شهید خواهد بود کمترین تریدی نداشتم. حتی گاهی که خلوت می کردیم، این نگرانیم را کتمان نمی کردم که، افسوس که دوستی ما کوتاه بود و بزودی شهادت میان ما فاصله خواهد انداخت…

ولی مجید برای دلداری ما هم که شده از ادامه ی دوستی و همراهی در بهشت برایمان می گفت: او نگران نبود ولی من که فاصله ی خود را با او می دیدم، نگران …

او با اشتیاق از شهادت سخن می گفت و برای رسیدن به لحظه موعود لحظه شماری می کرد.

پیشگویی یا ادعا

روزی در جمع خصوصی سه نفرمان، یکی از بهترین دوستان مجید که برای دیدن او به پادگان دو کوهه آمده بود( برادر مهدی دانشیار) حاضر بود. در گوشه ای از محوطه ی پادگان بر روی یک پتوی سیاه نظامی با هم به صحبت نشستیم. از هر دری سخنی و از عملیات و پیش بینی های آینده بیشتر…

مجید خطاب به مهدی گفت: مهدی من حتما شهید خواهم شد. مهدی، مجید را خیلی خوب و از دوران کودکی می شناخت و اساسا چون احتمال قوی می داد که مجید به آنچه که لیاقت و آرزوی آن را دارد خواهد رسید اصرار داشت که تحمل مسیر طولانی، خود را به پادگان دو کوهه برساند و مرتبا او را از نزدیک ببیند. ولی با این همه جدایی از مجید برای او بسیار سخت و شکننده بود. لذا با تندی به مجید پرخاش کرد که: این چیزی که می گویی یک ادعای خیلی بزرگ است و تو حق نداری چنین با جرات از شهید شدن حرف بزنی. مهدی دانشیار ادامه داد: یک فرد باید خصوصیات خیلی زیادی داشته باشد و مراحل طولانی را باید طی کرده باشد تا بتواند با جرات از شهید شدن حرف بزند.

IMG-20140707-WA0012

مجید ازمهدی پرسید: مثلا چه خصوصیاتی؟ مهدی خصوصیات مشکلی از تقوا، اخلاص، ایمان، عمل و… را به عنوان خصوصیات لازم برای یک شهید ذکر کرد و مجید به آرامی گوش می داد. مهدی فکر می کرد توانسته است مجید را قانع کند. پیروزمندانه و زیر چشمی به مجید نگاه می کرد. وقتی که سخنان مهدی تمام شد، شاید مهدی منتظر بود که مجید از حرف خودش برگشته باشد ولی مجید آرام به مهدی نگاهی کرد و گفت: این که چیزی نیست من خیلی بیشتر از این ها را در خودم سراغ دارم.

بکائین

مجید نه تنها در نماز و سجده گریه های سوزناک داشت بلکه حتی موقعی که محمود دانشیار با صدای زیبا و دلنشین اذان می خواند با هر کلمه ی اذان اشک هایش سرازیز می شد.

وداع آخر

به هنگامی که آماده ی روانه شدن به طرف دشمن بودیم در منطقه ی تپه چشمه یک بار دیگر دوستان، همدیگر را در آغوش کشیدند و از هم حلالیت طلبیدند. مجید به یکی از دوستان قدیمی و همرزم پایگاه ذخیره سپاه گفت: فلانی خوب نگاهم کن، سیر مرا ببین اگر یک درصد هم احتمال می دهی که پس از این دوباره مرا خواهی دید سخت اشتباه می کنی. این آخرین وداع خواهد بود.

احتیاط

تا آخرین لحظه برای شروع عملیات بطرف نقطه ی راهی با هدایت نیروهای اطلاعات به حرکت درآمدیم و خیلی زود به نقطه ای رسیدیم که می بایست منتظر حمله باشیم. صدای رادیوی نگهبان عراقی را شنیدیم. وقتی رادیو عراق اقدام به پخش موسیقی و ترانه ی ایرانی کرد مجید انگشتانش را در گوش ها فرو کرده بود که صدای ترانه را نشنود و شهید حسین ناجی با شوخی گفت: شاید این از معدود موارد شنیدن غنایی باشد که چیزی گردن آدم نمی آید.

خبر شهادت

برای اینکه احتمالا ساعت شروع عملیات به تعویق افتاده بود و نزدیکی ما به دشمن برای چند ساعت مصلحت نبود. لذا برای فاصله گرفتن از دید و تیر دشمن و قرارگرفتن در نقطه ای مناسب دستور برگشت داده شد.

متاسفانه در این رفت و برگشت که همزمان بود با حساس شدن دشمن و شلیک پیاپی منور و خوابیدن و برخاستن مکرر زنجیره گردان از هم پاشیده شد و من دیگر از مجید هیچ خبری نداشتم.

فردای عملیات بعد از یک نبرد قهرمانانه که به فتح المبین و فرار دشمن و شکست کامل آنها منجر شده بود وقتی که دو گروهان خودی به هم الحاق شدند سؤال من از همرزمان نزیک مجید این نبود که مجید کجاست بلکه سؤال من این بود که مجید کجا شهید شده است؟ مجید شهید خط شکن گردان بلال از تیپ 7 حضرت ولی عصر (عج) در منطقه ی تپه چشمه بود. شهیدی که خبر شهادتش هیچیک از دوستان را غافلگیر نکرد. نامش سربلند و راهش مستدام و پر رهرو باد.

نگارنده: علیرضا زمانی راد

درباره رایحه

پیشنهاد ما به شما

چون رنج نبی نزد خدا گشت قبول /// وان کوثر جاودان عطا شد به رسول

قال الصّادقِ ُعلیه السلام : لِفاطِمهُ بِسعَهُ اَسماءٍ عِندالله  چون رنج نبی نزد خدا گشت …