او دیگر تشنه نبود…
شب عملیات بود. عملیات کربلای ۴. هرکس به مقتضای روحیهاش مشغول انجام کارهای عقب ماندهاش بود، یکی وصیتنامهاش را تکمیل میکرد، دیگری اسلحهاش را تمیز میکرد. اون یکی هم توی اون سرمای سخت شب سوم دی سال ۱۳۶۵ جایی پیدا کرده بود برای غسل شهادت!!. عدهای هم توی سنگر دعای توسل برپا کرده بودند و از گناهان نکرده خود توبه میکردند. او با چشمهای قرمز و صورت خیس از اشک از سنگر بیرون آمد. هنوز از توی سنگر زمزمه دعای توسل به گوش میرسید.
به زعم خودم میخواستم فضا رو عوض کنم و از تو خودش بکشمش بیرون. بی مقدمه بهش گفتم: محمدرضا! توی سنگر تا دلت بخواد میوه بی صاحب ریخته روی زمین، همه هم میدونند که رابطه تو و میوه چقدر حسنه است!! میخوای برم چند تا از اون پرتقال های دزفولی آب دار و شیرین برات بیارم؟ منتظر جوابش شدم، ولی نه خیر. انگار با دیوار حرف می زنم. این محمدرضا دیگه اون پسر شوخ و سرحال همیشگی نبود. با کم محلی سرش رو بالا آورد و دست روی شانهام گذاشت و گفت: نه ممنون. میل ندارم. بعدش هم راهش رو کشید و رفت.
عملیات با رمز «یا محمد رسولالله» شروع شده بود. او پیک گروهان بود و من بیسیمچی گروهان. غواصها به خط دشمن زده بودند، قایق ها آماده انتقال نیروها بودند. محمدرضا باز هم مثل عملیات های قبل کار روحیه دادن به بچه ها را به عهده گرفته بود. اما در این عملیات اوضاع خیلی بر وفق مراد نبود. از حجم آتش دشمن میشد فهمید که از عملیات بو برده است. هنوز قایقها استارت نزده بودند که صدای چند انفجار اطراف نهر محل استقرار قایق های ما را به شدت لرزاند.
حتی چند نفر از بچه هامون همانجا شهید و مجروح شدند. چارهای نبود. غواصها به ساحل دشمن رسیده بودند و موانع را برطرف و حتی تا حدودی خاکریز اول دشمن را هم در هم شکسته بودند. جانشین فرماندهی گردان بلال دزفول سیدجمشید صفویان هم با بچه های غواص بود. همه بچه ها مصمم اما مضطرب منتظر چراغ سبز غواصها بودند. مشهدی عبدالحسین خضریان فرمانده گردان، از همه نگران تر. مسئولیت همه با او بود. خیلی نگران سیدجمشید بود. درگیری در ساحل دشمن خیلی شدید بود.
رزمنده ها سوار بر قایق ها ذکر بر لب در حالی که از خشم و غیرت دندانهایشان را بر هم میفشردند مهیای هجوم به سمت دشمن بعثی بودند. چراغ سبز غواصها روشن شد و قایقها با ذکر نام پروردگار استارت زدند و شروع به حرکت در نهر کردند. قایق ما تنها قایق سکان فرمانی گردان بود. نفر سکانی یک دست به سکان و دست دیگر به پدال گاز وارد اروند شد. اروند متلاطم بود. عراق بدجور سطح آب را زیر آتش گرفته بود و بیمحابا میزد. با انواع ادوات. حتی سر تفنگ چهارلول را پایین آورده بود و قایقها را نشانه میرفت. قایقها از مسیر منحرف می شدند و حتی به سمت خط خودی بر میگشتند.
من و محمدرضا که کنار سکانی نشسته بودیم مرتب او را فرمان میدادیم که مسیر را گم نکند. با هر مکافاتی بود رسیدیم به ساحل دشمن. بچهها که منتظر این لحظه بودند مثل برق از قایق پایین پریدند و با فریاد اللهاکبر به سمت دشمن یورش بردند. به خاطر تردد بچههای غواص مسیر لغزنده و گل آلود بود. چند قدمی از ساحل دور نشده بودم که احساس کردم از روی کسی رد شدم به پشت سرم که نگاه کردم آه از نهادم برخاست.
پیکر مطهر سیدجمشید صفویان بود که همان لحظه اول رسیدن بچه های غواص به ساحل دشمن شهید شده بود. جای درنگ نبود. بچه های تخریبچی معبری به عرض نیم متر را باز کرده بودند. غواصها سر همان معبر ایستاده بودند و بچه ها را راهنمایی می کردند که سریعتر به سمت مواضع دشمن برسند. مأموریت ما این بود که بعد از عبور از خاکریز اول دشمن به سمت راست برویم و مواضع را پاکسازی کنیم.
همینطور که از شیب خاکریز بالا میرفتیم یک لحظه در جا میخکوب شدیم؛ متوجه شدیم دشمن برای استحکام مواضعش چند ردیف بلوک روی خاکریز کار گذاشته و ارتفاع خاکریز را تا حدود یک دژ بالا برده است. بعضی بچه ها که محمدرضا هم یکی از آنها بود هم به خاطر قدرت بدنی بالا و هم اینکه بارشان سبکتر بود سریع از روی آن خاکریز بلند پریدند. قبل از من حسین موتاب به خاکریز رسیده بود.
تا مرا دید گفت: عبدالمحمد صبر کن قراره با بچه ها این چند ردیف بلوک را هل بدیم بندازیم پایین. پس از چند لحظه مکث و بعد از اینکه بلوکها را پایین انداختند عبور از آن خاکریز راحت تر شد. انتهای سمت راست خاکریز به سمت دشمن حدود ۷۰ تا ۸۰ درجه منحنی می شد. سر همان زاویه خاکریز یک سنگر بتنی مستحکم بود.
نگاهش که میکردی بجز یک سوراخ کوچک هیچ منفذی نمیدیدی. تیربارچی عراقی از توی همین سوراخ لول اسلحهاش را داده بود بیرون و وحشیانه بچهها را درو میکرد. اصلاً انگاری وصل بود به کارخانه مهمات سازی عراق. دستش رو از روی ماشه بر نمیداشت و یک ریز میزد. به همین خاطر کسی هم نمیتوانست نزدیکش بره و خاموشش بکنه. تا ما به اون نزدیکی برسیم تیربار برای لحظاتی گیر کرده بود و یکی از بچه ها رفته بود از پشت و به سرعت یک نارنجک انداخته بود توی سنگرش و خاموشش کرده بود. جنگ تن به تن بود و صحبت فرمانده و پیک و بیسیم چی و این حرفها نبود. ضمناً بی سیم هم دیگه کاربردی نداشت. همه باید اسلحه میگرفتند و میجنگیدند.
از محمدرضا خبری نداشتم یعنی توی اون موقعیت گماش کرده بودم. لحظهای از فکرش بیرون نمیاومدم. به شدت مضطرب و نگران بودم. نگران خودم که نکند محمدرضا از دستم برود، توی فکر و خیال خودم بودم که هواپیمای عراقی منطقه را با منورهای خودش مثل روز روشن کرد. ناخودآگاه نگاهم به سمتی کشانده شد. سه چهارمتری خودم پیکر آغشته به خون رزمندهای توجه من را جلب کرد؛ زانوهایم سست و بی رمق شد… نکند محمدرضا … با ترس و دلهره خودم را به آن رزمنده زخمی رساندم کابوسی که همیشه همراهم بود و هیچوقت دوست نداشتم تعبیر شود به واقعیت پیوسته بود. گریههای شب عملیات کار خودشان را کرده بود…. محمدرضا بود. از شال سبزش شناختمش.
نزدیکش که رسیدم زانوهایم سست و بی رمق شد. کنار پیکر رشیدش بر زمین افتادم. سه چهار تا گلوله تیربار سینه ستبرش را شکافته بود و لخته های خون لباس خاکی رنگش را کاملاً قرمز کرده بود. مأیوسانه صدایش کردم: محمدرضا! به زور سرش را برگرداند. به زحمت چشمهایش را باز کرد تا منو دید بی رمق و بریده بریده لبهای خشکش را تکان داد و گفت: عبدالمحمد تشنهام آب داری؟ از جای گلولهها چندتا چشمه خون جاری بود و خون مثل فواره از سینه اش بیرون می زد.
– محمدرضا جان عملیات خوب بوده و بچه ها مواضع را تصرف کردند.الان بچه های امدادگر میان می برنت عقب. چون زخمی شدی اصلاً آب برات خوب نیست. به خیال خودم با این حرفها می خواستم آرومش کنم. تا این حرفم را شنید باز لبش شروع به حرکت کرد و حرفی زد که آتشم زد:
بهتر… پس بذار تشنه شهید بشم… آه از نهادم برخاست. رنگ چهرهاش زرد و زردتر میشد. چهره معصومش زیر نور منورها به سفیدی می زد با هر زحمتی بود پیکر نیمه جانش را کشان کشان بردم داخل سنگر. پاهاش روی زمین ساییده می شد. یک صندوق مهمات پیدا کردم و کنارش گذاشتم که زیاد تکان نخورد خیلی صحنه ی جانسوزی بود و بدترین خاطره زندگی ام. خیلی با هم بودیم. تو مانورها، تو خود منطقه، وقتی بر می گشتیم شهر. چه شیطنتهایی که با هم میکردیم و چقدر بچهها از دست ما عاصی شده بودند و خلاصه چه روزها و شبهایی را که با هم بودیم آخرین باری که محمدرضا را دیدم حسابی توی دلم خالی شده بود.
تحمل دیدن لحظات آخر بهترین دوستم برایم غیر ممکن بود. از سنگر زدم بیرون. ولی دلم تاب نمیآورد. از درون آتش گرفته بودم ولی عرقی سرد بدنم را آزار میداد. دلم را جا گذاشته بودم توی سنگر. تاب نیاوردم و برگشتم. از او قطع امید کرده بودم ولی نمیخواستم باور کنم دیگر او را نخواهم دید. چشمهایم به خلاف دلم دنبال چیزی می گشت که توان دیدنش را نداشت ولی واقعیت همیشه آن چیزی نیست که ما دوست داریم. دنیا روی سرم خراب شد. چشمهای زیبا و نافذ محمدرضا باز بود و افقی را می نگریست که چشمان ما لیاقت دیدنش را نداشت… دیگر او تشنه نبود. پیشانی اش را بوسیدم.
با هر زحمتی بود زیر بغلهایش را گرفتم کشاندمش بیرون سنگر. به صورت نشسته تکیهاش را به درب ورودی سنگر دادم که بچه های تعاون او را ببینند و به عقب منتقل کنند. شال سبزش را گذاشتم روی صورتش تا بچهها او را نبینند و روحیهشان خراب نشود. آخه محمدرضا منبع روحیه گروهان ما بود. همه بچه ها دوستش داشتند. در عین شوخ طبعی، حجب و حیایش زبانزد بچه ها بود.
دل کندن خیلی سخت بود ولی چارهای نداشتم یعنی به معنای واقعی کلمه بی چاره شده بودم. از یک طرف محمدرضایم را از دست داده بودم و از طرفی هم نمیتوانستم او را با خودم به عقب بیاورم، خدایا چطور به چشم های پدرش نگاه کنم؟ مثل کسی که تمام سرمایه و سود خود را یک جا می بازد در حالی که دل ازش نمی بریدم و هر از گاهی نگاهم به پشت سرم برمیگشت، برگشتم لب اروند و از آنجا هم با قایق به خط خودی برگشتیم. ۱۳ سال بعد یعنی سال ۱۳۷۸ محمدرضا آمد ولی چه آمدنی، با یک پلاک و استخوان هایی تکیده.
*منتشرشده در هفته نامه یالثارات الحسین(ع)شماره777-93/10/3
منبع: پایگاه خبری انصارحزب الله دزفول