خاطره ای از عملیات کربلای 5:
راوی: حاج علیرضا زارع
صبح روز سوم بهمن ماه دو نفر از دیده بان های گردان ادوات را با جبپ میول به قرارگاه تاکتیکی لشکر (در پنج ضلعی) بردم تا از وضعیت عملیات شب گذشته اطلاعاتی به دست بیاوریم و آنها را به خط مقدم مستقر کرده تا کار دیده بانی را انجام دهند، در مقر لشکر 7 ولی عصر (عج) فرمانده گردان ادوات برادر بزرگوار سید علی امجد و برادران سید مجید موسوی و سید مصطفی عظیمی حضور داشتند، موقعی که از مقر لشکر خارج شدیم، این عزیزان هم با تویوتا جلوی ما حرکت می کردند. چند متری که از مقر لشکر خارج شدیم هواپیماهای عراق بالای سرمان ظاهر شدند و شروع به بمباران و پرتاب راکت کردند، یکی از هواپیماها به طرف ما شیرجه زد و 3 راکت شلیک کرد، همین که راکت ها را دیدم یک دفعه زدم روی ترمز و گوشهایم را گرفتم، در آن لحظه گفتم اگر شهید شدیم که خدا را شکر ولی اگر زنده ماندیم لااقل گوش هایم کر نشود! سومین راکت بغل ما به زمین اصابت کرد که جیپ ما از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتاد، ترکش های راکت را خاکریز حائل بین ما و راکت هواپیما که کنار جاده بود گرفت و چند کیلویی گل و لای که به صورت تکه تکه به هوا پرتاب شده بودند به سر و صورت مان برخورد کرد. (معمولاً در مناطق عملیاتی کنار جاده ها خاکریز به عنوان ترکش گیر می زدند)
بعد از آن به مسیرمان ادامه دادیم در بین راه به سردار رئوفی فرمانده لشکر 7ولی عصر (عج) را دیدیم، ایستادیم تا از ایشان وضعیت را بپرسیم و برای ادامه کارها دستورات ایشان را بشنویم، در آن موقع هنوز هواپیماهای عراقی بالای سرمان در حال پرواز بودند، آقای رئوفی، سید علی امجد و سید مجید موسوی که داشتند با هم حرف می زدند من هم کنارشان بودم و نگاهم به آسمان بود تا اگر هواپیماها راکت یا بمبی شلیک کردند متوجه شوم ولی این بزرگواران مثل شیر ایستاده بودند و اصلاً توجهی به هواپیماها نداشتند، انگار نه انگار که هواپیمایی از دشمن در آسمان در حال پرواز است، بعد از اینکه صحبت هایشان تمام شد مجدداً به مسیرمان ادامه دادیم و از جزیره بوارین گذشتیم، تا به جایی که نیروهای گردانی که شب قبل عمل کرده بودند رسیدیم. در آنجا یک نفربر زرهی فرماندهی بود که فرمانده محور سردارشهید حاج عظیم محمدی زاده و بیسیم چی ها از جمله حاج علیرضا عبدالهی در آنجا حضور داشتند، همان لحظه یکی از بچه ها یک جعبه کیک تر دو کیلویی آورد و به حاج عظیم محمدی زاده تعارف کرد، ایشان جعبه کیک را گرفت و همه اش را بین رزمنده هایی که دور و برش بودند تقسیم کرد و خودش لب به آنها نزد و دیگران را بر خودش مقدم شمرد (حالا این جعبه کیک در این معرکه از کجا آمده بود نمی دانم)، خدا رحمت کند شهید حاج عظیم محمدی زاده را، همین تواضعش یکی از خصلت هایی بود که او را از دیگر فرماندهان متمایز می کرد.
در آن روز آتش دشمن سنگین بود، وضعیت را از حاج عظیم سئوال کردم و نسبت به موقعیتمان توجیه شدم، لودر خودی قسمتی از نون را باز کرده بود، لذا وقتی که می خواستم دیده بان ها را داخل شیار بالای نون ببرم، تیرباری از دشمن آنجا را می زد، موقع رفتن نفر جلویی من را زد و نفر بعدی من هم تیر خورد، با زحمت دیده بان ها آمدند داخل شیار بالای نون، آنها را بردم جایی که بایستی مستقر شوند و کار دیده بانی را انجام دهند، آنها را نسبت به منطقه و دشمن توجیه کردم و برای شروع کار، چند نقطه ثبتی با گلوله خمپاره و مینی کاتیوشا برایشان درخواست و ثبت کردم. مقداری که منطقه آرام شد ، به مقر گردان برگشتم…
منبع: وبلاگ رهسپار قدیمی
سلام با مطلب “فرمانده دزفولی عمحبوب گردان اندیمشک” منتظر دیدارم.
علیک السلام به روی چشم