خبر شهادتش را از امام زمان(عج) گرفت.
در سال 1344 و در شهر دزفولی کودکی به دنیا آمد به نام سید هبت الله. با شروع جنگ تحمیلی ، خواهان حضور در جبهه شد، اما به دلیل سن کم، مادر راضی نمی شد که او به جبهه برود. لذا مادر با بچه های مسجد صحبت کرد و گفت: مدتی او را پشت جبهه مشغول کنید تا تصمیمش از روی احساس نباشد و قدری هم بیشتر با مشکلات آشنا بشود. به هر زحمتی بود هبت الله را در پشت جبهه نگاه داشتند، تا اینکه در سال 1360 که زمزمه عملیات شکست حصر آبادان به گوش می رسید. دیگر کسی نمی توانست سید را راضی به ماندن در عقب کند. مادر هم که شور او را می دید، خود دست او را گرفت و به مسجد برد و گفت: این بچه مال خداست، فقط چند روزی سندش نزد من بود و حالا آمدم سند مال خدا را به او پس دهم.
به این ترتیب سید بزرگوار، برای اولین بار در عملیات ثامن الائمه (ع) در جبهه حضور یافت که منجر به مجروحیت هر دو پای وی شد، اما پس از مدتی استراحت در خانه دوباره در جبهه حضور یافت.
در آن روز ها بجز سید هبت الله ،دو برادر دیگر او به نام های سید علی و سید قدرت الله نیز در جبهه بودند و هر بار یکی ا ز آنها با بدنی مجروح به خانه باز می گشت، اما مادر که حالا خود از رزمندگان پشت جبهه به حساب می آمد، هرگز لب به اعتراض نگشود و خود پرستاری فرزندان مجروحش را در خانه به عهده می گرفت.
سید هبت الله که بعدها جزو نیرو های ثابت لشکر 7 ولی عصر (عج) شده بود، همزمان با رزم، درس هم می خواند. دیپلم که گرفت، در کنکور شرکت کرد ودر رشته الهیات پذیرفته شد، اما به دلیل حضور مداوم در جبهه، دانشگاه را کنار گذاشت.
سید اگر چه در نیروی اطلاعات – عملیاتی در جهاد اصغر بود، اما در جهاد اکبر نیز یک نیروی شناسایی قوی و زبده بود. هنوز دیوار های اتاق و مادر پیرش، گریه ها و ناله های عاشقانه او را به یاد دارند. مادر می گفت: یکی از شب ها از اتاق صدای گریه شنیدم، خودم را به اتاق رساندم، ترسیده بودم، نکند اتفاق بدی افتاده باشد، اما وقتی در را نیمه باز کردم، دیدم به سجده رفته و دارد گریه می کند، من هم برگشتم و هیچ نگفتم.
سید دست نوشته های فراوانی بر جای گذاشته، از گفت و گو با خدای خویش گرفته تا با دوستان شهید و نفس خویش. دست نوشته هایی که خود جزوه هایی از کلاس انسان سازی و خودسازی است.
سید زمان و نحوه شهادتش را هم برای اطرافیانش گفته بود. خواهرش می گفت: به او گفتم: من اصلاً دوست ندارم تو تیر بخوری یا این که پیکرت بسوزد. رو به من کرد، خندید و گفت: همین! گفتم: بله. گفت به چشم! من نه تیر می خورم نه می سوزم. من فقط با یک ترکش شهید می شوم و دستش را گذاشت روی سرش و گفت: اینجا. وقتی که پیکرش را آوردند صورتش را که دیدم ، متوجه شدم درست همان جایی که دست گذاشته بود، ترکش هم به همان جا اصابت کرده بود.
خواهر شهید می گفت:«شب آخری که فردایش قرار بود به جبهه برود، مهمان من بود. قبل از شام از خانه بیرون رفت. گفتم: کجا می روی گفت: کار دارم ولی برای شام می آیم. رفت و برای شام آمد.
بعد از شهادتش، پدر شهید سید جمشید صفویان به خانه ما آمد و گفت که آقا هبت الله آن شبِِ آخر آمده بود خانه ما برای وصیت کردن. پدر شهید می گفت: سید هبت الله به ما گفته بود پیکر سید جمشید پانزده روز بعد از شهادت من پیدا می شود. (سید جمشید در عملیات کربلای4 شهید شده بود و تا آن روز پیکرش پیدا نشده بود.) دقیقاً پانزده روز بعد از شهادت ایشان، پیکر شهید صفویان پیدا شد.»
شهید هبت الله فرج الهی در دفترش این گونه نوشته است:« بسمه تعالی سید هبت الله فرج الهی، شهادتت مبارک» و زیر آن را امضاء کرده است.
این نوشته مربوط می شود به چند روز قبل از شهادت ایشان. سید عزیز که در 1365/12/6 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی خویش یعنی شهادت که در راه رسیدن به آن عاشقانه می سوخت، رسید. به گواهی سید رضا پورموسوی که او خود نیز عارفی بوده است واصل و در سال 1367 به آسمان پرکشید. ایشان خبر شهادتشان را از مولا و امام زمان(عج) خویش شنیده بود.
سید شهید در یکی از دست نوشته هایش جمله ای رابیان نموده که امیدوارم شامل حال ما و هم شما عزیزان بشود. باشد که ادامه دهند راهشان باشیم؛ اما جمله:
((نظر کردن در زندگی شهید ، شهید ساز است ))
روحمان با یادشان شاد.
منبع: وبلاگ نردبام آسمان
به بهانه فرا رسیدن بیست و پنجمین یادواره سرداران و 75 شهید مسجد امام حسین شمالی(ع) دزفول
دوشنبه 27 بهمن ساعت 8 شب