خانه / بر بال ملائک / ماجرای هدفن

ماجرای هدفن

vzhd_imes

بعد از عملیات والفجر مقدماتی درسال ۱۳۶۱، من و سعید صباغ در تبلیغات. لشکر ۷ ولی عصر (عج)  بودیم. من تقریبا همه کاری انجام می دادم، اما یکی از وظایف مهم من، رابط تبلیغاتی لشکر با قرارگاه قدس بود. به عنوان رابط تبلیغات لشکر با قرارگاه، باید به دفتر تبلیغات قرارگاه قدس که در کیانپارس اهواز مستقر بود، مراجعه می کردیم و از آنجا هر آنچه که از اقلام تبلیغاتی داشتند برای لشکر می گرفتیم.

 انبار قرارگاه در یکی ازسایتهای نیروی هوایی بود که باید از مسیر کوت عبدالله به جاده آبادان می رفتیم تا به آن برسیم. معمولا حواله ای را دفتر تبلیغات قرارگاه به ما می داد و برای تحویل گرفتن وسایل باید به محل انبار که در سایت نیروی هوایی بود مراجعت می کردیم. مطابق معمول همه تدارکاتچی ها، پاسخ قرارگاه به هر آنجه که می خواستیم معمولا نداریم! نیست! و …  باید خیلی زور می زدیم تا چیزی از آنها  بگیریم.

 یک روز که به دفتر تبلیغات قرارگاه رفته بودم، مسئول تامین اقلام که اصفهانی هم بود گفت: چی نیاز دارید؟ من هم هر چی به ذهنم می رسید گفتم و او هم می گفت نداریم!  گفتم یک دستگاه فتواستنسیل نیاز داریم (دستگاهی که می توانست تصویر را بر روی کاغذ استنسیل منتقل کند تا با استفاده از دستگاه چاپ استنسیل بتوانیم آن را چاپ کنیم) گفت: نداریم! گفتم: بنویس شاید توی انبار بود. قبول کرد و اقلام دیگر درخواستی را همه برایم لیست کرد. موقع نوشتن من به  فهرست وسایل موجود انبار نگاه می کردم که ببینم چه چیزهای دیگری دارند تا من در خواست کنم!  توی لیستش چشمم خورد به کلمه هدفون! تا آن روز چنین چیزی ندیده و نشنیده بودم! فکر کردم باید دستگاه مهمی باشد.  گفتم راستش چند وقت است که ما مراجعه می کنیم برای گرفتن هدفون شما به ما ندادید؟ ما باید چیکار کنیم تا یک دستگاه هدفون از شما بگیریم؟ خلاصه کلی شلوغش کردم! او هم نگاهی به من کرد و گفت: کی قبلا آمده بودی دنبال هدفون؟ من هم که دیدم زدم به هدف، گفتم به هر حال بنویس که یک دستگاه به ما بدهند! و او هم نوشت و من هم سوار تویوتای تبلیغات لشکر شدم و با خوشحالی گازش رو گرفتم تا به انبار برسم. به آنجا که رسیدیم لیست را دادم دست مسئول انبار و بچه های آنجا هم یکی یکی اقلام درخواستی را می آورند. من چشمم دنبال هدفون بود که کی آن را می آورند! این بار با یک جعبه بزرگ که دو نفر دو طرف آن را گرفته بودند برگشتند، فکر کردم هدفون را آوردند. گفتم: هدفونه؟ گفتند نه دستگاه فتواستنسیله! چون قبلا با دستگاه فتواستنسیل کار کرده بودم می دانستم که دستگاه فتواستنسیل به این بزرگی نیست، نگاهی به کارتن و نوشته های روی آن کردم و متوجه شدم که دستگاه فتوکپی شارپ هست که از قضا خیلی هم پیشرفته بود. با خودم گفتم اگر  بگویم این فتواستنسیل نیست می گویند نداریم و همین هم از دست می رود.  گفتم این مدلش کمی  فرق می کند قبض انبار را بده تا درستش کنم. قبض را گرفتم و شماره سریال و مدل دستگاه را به فتوکپی شارپ تغییر دادم.  من هنوز منتظر هدفون بودم. گفتم: چرا هدفون را نمی دهید؟ گفت عجله نکن آن را هم می آوریم. گفتم: آخر می ترسم عقب تویوتا پر بشود و  جایی برای هدفون نباشد! نگاهی به هم کردند و گفتند خوب بذارش جلوی ماشین! از این حرفشان جا خوردم و پیش خودم گفتم: یعنی آن دستگاه جلوی ماشین جا می شود؟ بالاخره با یک جعبه کوچک دادند بدستم و گفتند: بیا این هم هدفون! نگاهی بهش کردم و گفتم: اینکه گوشیه! گفتند: پس می خواستی چه باشه؟ تازه فهمیدم چه سوتی دادم. آرام سوار ماشین شدم و در رفتم که کسی نفهمد!

راوی : سید عزیز آشنا

منبع: وبلاگ رهسپار قدیمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

نور امیدی فراز بام شب پیدا شده /// تازه جانی در تن دلمرده ی دنیا شده

بهاران در بهاران    

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.