بالانویس:
آشنا شدن با شهید «علی یار خسروی » برکات زیادی داشت. یکی رسیدن به همین خاطره از « شهید غلامرضا هدایت پناه» و روایت های دیگری که اگر عمری باقی باشد، برایتان خواهم نوشت.
همین را بگویم که پس از نگارش مطلب، وقتی دنبال تاریخ شهادت شهید غلامرضا بودم، فهمیدم گه همین یکی دو هفته گذشته سالگرد شهادتش بوده است. این اتفاق را که در سالگرد غلامرضا ، الف دزفول به نامش مزین شد، نمی دانم بگذارم به حساب « علی یار » یا به حساب «غلامرضا»؟
البته دست همه ی این بچه ها توی یک کاسه است. کاش لحظه ای نگاهمان کنند. همین.
شهیدی که منزل بهشتی اش را دید
به بهانه ی معرفی شهید غلامرضا هدایت پناه و شهید علی یار خسروی
نماز تمام شده است که «غلامرضا» رو می کند سمت «بهرام» و می گوید : «یه کم صبر کن، کار مهمی باهات دارم». چهره ی غلامرضا متفاوت تر از همیشه به نظر می رسد. بهرام هم که با غلامرضا بودن را غنیمت می داند، سریع می رود کنار غلامرضا و می گوید : «خیره ایشالا. . . چی شده؟!!» غلامرضا می گوید :«یه چیزی می خوام بهت بگم که اول باید قول بدی تا زنده هستم برای کسی تعریف نکنی!» آن حالت خاص چهره ی غلامرضا و نوربالازدنش و این مقدمه ای که می گوید ، دست به دست هم می دهد تا التهاب بهرام را بیشتر و بیشتر کند و متعجبانه در خصوص رازی که باید رازدارش باشد، می پرسد :«باشه! قول می دم. حالا بگو چی شده» و غلامرضا آرام آرام شروع می کند به تعریف روایتی که بر او گذشته است:
دیشب خواب «علی یار» را دیدم. آمد و گفت : «غلامرضا! بیا می خوام ببرمت و یه جایی رو نشونت بدم.» دستم را گرفت و مرا با خود بالا برد تا جایی که رسیدیم به یه باغ بزرگ و نورانی. یک باغ وسیع که غرق نور و زیبایی و طراوت بود و هر چه زیبایی در ذهنت تصور کنی، بازهم برای توصیف آن تصاویری که من دیدم، کم می آوری. باغ پر بود از خانه های بزرگی شبیه قصر که درآن نورباران می درخشیدند. به هر خانه که می رسیدیم، «علی یار» اسم صاحب خانه را می گفت. همه ی اسم ها برایم آشنا بود. خیلی هایشان شهید شده بودند و بعضی ها هم از بچه های بسیج و مسجد بودند و این وسط با هر گام که بر می داشتم، حسرت بر حسرتم افزوده می شد و غبطه می خوردم به حال بچه ها و در دل می گفتم: خوشا به حالشان که خداوند به تمامی وعده هایی که داد، عمل کرد. علی یار، یکی یکی صاحب خانه های به وصال رسیده را معرفی می کرد و من هم دست توی دست علی یار می رفتم تا رسیدیم به یک خانه که در اوج زیبایی بود. پرسیدم : «علی یار! این خونه مال کیه؟!!» علی یار لبخندی زد و گفت : «بعداً می فهمی مال کیه!!» و دوباره شروع کرد به معرفی خانه های بچه ها.
عجیب نگاهم گره خورده بود به آن خانه و حسی غریب توی دلم می گفت که آن خانه از آنِ من است. دوباره از علی یار پرسیدم : «علی یار! نگفتی اون خونه مال کیه؟» و علی یار که انگار می خواست از جواب دادن طفره برود دوباره لبخند معناداری زد و گفت: « بعداً می فهمی!» اما آن حس لحظه ای از من دور نمی شد. حسی که مدام در دلم می گفت، آن خانه از آن من است.
سردار شهید احمد هدایت پناه(سمت راست) – شهیدغلامرضا هدایت پناه (سمت چپ)
بهرام! این جا بود که از خواب پریدم. من مطمئن هستم که آن خانه از من بود. من شهید می شوم بهرام. اما تو این خواب را تا زنده هستم برای کسی بازگو نکن و بگذار برای روزی که من هم کنار برادر شهیدم احمد، باشم.
و «بهرام» می ماند و یک راز که افشا کردن آن، زمان زیادی به طول نمی انجامد. «شهید غلامرضا هدایت پناه» در عملیات والفجر 10 در ارتفاعات ریشن آسمانی می شود و همسایه می شود با خانه ی برادرش احمد. احمدی که از کربلای 5 در آن باغ بزرگ آسمانی خانه داشته است.
مزار منور «شهید علامرضا هدایت پناه » در جوار مزار برادرش سردار شهید احمد هدایت پناه در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است
با تشکر از : حاج بهرام صالحی، حاج ناصر آیرمی و حاج امیر ابراهیمیان