خانه / بر بال ملائک / احساسات پدرانه

احساسات پدرانه

قصه جبهه رفتن های ما در زمان جنگ ، خود حکایتی است شنیدنی . خصوصا برای کسانی که یک برادرشان قبلا در جبهه به شهادت رسیده بود و از قضا خانواده آنان وابستگی شدیدی به آن شهید داشتند و همین احساس عاطفی سدی بود برای برادر کوچکتر!

61535358994062081327

 روایت زیر یکی از این قصه هاست:

دو سال از شهادت برادرم گذشته بود و من دنبال فرصتی می گشتم تا راهی جبهه ها شوم . برایم سخت بود که هر شب بروم مسجد و بچه های بسیج را ببینم و خاطرات آنها را از جبهه و جنگ بشنوم ، اما من فقط ساعتی در مسجد باشم و نمازی و جلسه قرآنی ، والسلام !

باید راهی پیدا می کردم تا فرصت جبهه رفتن برایم فراهم شود به همین خاطر در پایگاه بسیج مسجد ثبت نام کردم و گه گاهی شبها همراه بچه ها نگهبانی می دادم و گشت می رفتم ، اواخر شب هم برمی گشتم خانه ! اوایل مادر دلیل دیر آمدنم را که پرسید گفتم به بچه های بسیج کمک می کنم . نیروهایشان رفته اند جبهه و من هم در حد توانم در کار نگهبانی به آنها کمک می کنم .

وقتی پدرم متوجه موضوع شد به مادرم گفته بود محمدحسین اگر در بسیج بماند کم کم هوایی می شود و هوای جبهه رفتن بسرش خواهد زد ! بگو شبها بعد از جلسه قرآن برگردد لازم نیست به بسیج کمک کند ! پدرم به شدت تحت تاثیر شهادت برادرم بود ، بسیاری از شبها تا صبح بیاد او بیدار بود و گریه می کرد . مخالفت او با جبهه رفتنم صرفا یک احساس پدرانه بود و نه بیشتر ! زیرا خودش اوایل جنگ با ماشین سنگین بصورت داوطلبانه اقدام به جابجایی مهمات و نیرو در سطح جبهه ها می کرد . بعد ها هم که در مغازه قنادی اش مشغول کار بود مسئول جمع آوری کمک های مردمی از سوی صنف خود برای جبهه ها شده بود . او علاقه شدیدی به حضرت امام داشت و دارد . اما همین احساس پدرانه مانعی شده بود برای حضور من در جبهه .

دیگر صبرم تمام شده بود و تحمل نداشتم ، اواخر پاییز سال ۶۳ بود که برای عملیات بدر اعزام نیرو داشتیم . تصمیم گرفتم هر طوری که شده به جبهه اعزام شوم حتی اگر با مخالفت پدر و مادرم باشد ! روز اعزام به بهانه مریضی به دبیرستان نرفتم و یکی دو ساعت بعد از رفتن پدر به مغازه ، سوار دوچرخه شدم و رفتم سراغ پدرم . در بین راه جملاتی را که قصد داشتم به او بگویم پیش خود مرور می کردم . توی افکار خودم بودم که به مغازه رسیدم ، پدرم مشغول کار بود سلام کردم سرش را که برگردانید مرا دید با تعجب گفت : اینجا چه می کنی چرا مدرسه نرفتی ؟! گفتم حالم خوب نبود ، نرفتم . سکوت کرده بودم و چیزی نمی گفتم ، اضطراب سراسر وجودم را گرفته بود ، بالاخره دل به دریا زدم و گفتم : آقا جان می خواهم بروم جبهه ! پدرم یک لحظه دست از کار کشید و سیگاری که در دستش بود محکم به زمین کوبید و به تندی نگاهم کرد و گفت : هنوز داغ برادرت تازه ست که ترا هم خیال برداشته ؟ برو بنشین سر درس و مدرسه ات !

دوچرخه را برداشتم و به جای رفتن به خانه به گلزار شهدا رفتم و کنار مزار برادر نشستم تا کمی آرام شوم . قدری که آرام شدم به او متوسل شدم تا کمکم کرده و دل پدر و مادر را برای رفتنم به جبهه نرم کند . ساعتی بعد به خانه رسیدم ، پدر زودتر از من به خانه آمده بود ! سلام کردم اما تنها مادر جواب سلامم را داد . کمی بعد مادر سراغم آمد و گفت : این چکاری بوده که با پدرت کردی ؟ مگر وضعیت روحی او را نمی بینی ؟

ظاهرا بعد از حرف های من پدر مغازه را رها کرده و چون آن روز اعزام نیرو بوده سریع خودش را به مسجد جامع می رساند تا شاید مرا در صف نیروهای اعزامی ببیند اما وقتی مطمئن می شود به خانه می آید .

روز بعد کتاب هایم را زیر بغل زده به بهانه رفتن به مدرسه از خانه خارج شدم مادرم تا جلوی در دنبالم آمد و وقتی مطمئن شد که دارم بسوی دبیرستان می روم برگشت . ساعت اول کلاس که گذشت زنگ تفریح کتابهایم را به یکی از بچه ها دادم و گفتم فلانی من عازم جبهه ام ! ظهر کتابهایم را به خانه ببر و ماجرا را برایشان تعریف کن ! آمدم بسیج و از شانس خوب من فرمانده ناحیه گفت برو فرم پر کن تا ساعتی دیگر که خودم می خواهم به پادگان بروم ترا هم با خود می برم .

نزدیکی های ظهر بود که به پادگان رسیدم و خودم را در جمع نیروهای اعزامی و دوستان مسجد دیدم . اکثر بچه ها لباس بسیجی به تن داشتند و تعداد کمی هم مثل من با لباس شخصی آمده بودند . همین عده هم اقلا با خود ساکی و کوله پشتی ای داشتند اما من با همان لباسی که معمولا اول سال تحصیلی می خریدیم و با کفش های چرمی به جبهه آمده بودم !

یکی دو روز که گذشت به من و امثال من هم لباس بسیجی دادند تا حداقل احساس کنم من هم یک بسیجی هستم . یکی از دوستان که می خواست سری به دزفول بزند گفت کاری نداری ؟ گفتم اگر زحمتی نیست سری به خانه مان بزن و قدری لباس برایم بیاور . روز بعد  محمد با ساکی لباس و وسایل شخصی برگشت . دوستانم  که از نحوه آمدنم به جبهه خبر داشتند سربسرم می گذاشتند و می گفتند : گوش کن  ! بلند گوی پادگان ترا صدا می زند احتمالا خانواده ات آمده اند تا ترا برگردانند ! این اذیت کردن ها بالاخره به واقعیت پیوست و روز دهم حضورم مرا به دژبانی پادگان فراخواندند که ملاقاتی داری !

وقتی به نزدیکی درب پادگان رسیدم ماشین سواری آبی رنگ پدر را شناختم . پدر و مادر و خواهر بزرگم داخل ماشین نشسته بودند . پدر سیگار می کشید و وقتی سلام کردم طبق معمول مادرم جواب داد . دست مادر را بوسیدم و اصرار کرد که برگردم گفتم اینجا مسئولتی در تبلیغات به من داده اند و جایم خوب است کمی که حرف زدیم ، وقتی از برگشتنم ناامید شد گفت پس همینجا بمان ! به خط مقدم نرو که اگر رفتی ، شیرم را حلالت نمی کنم ! و عکس العمل پدرآن روز فقط سکوت بود و سکوت.

بعد از عملیات بدرکه برگشتیم مادرم گفت : نه اینکه راضی نبودم اما آن روز بخاطر پدرت این را گفتم ! دلیل رضایت آنها را سال بعد که می خواستیم برای عملیات  والفجر هشت اعزام شویم ، دیدم زیرا  این بار با رفتنم به جبهه مخالفت نکردند …

منبع: وبلاگ رهسپار قدیمی

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

نور امیدی فراز بام شب پیدا شده /// تازه جانی در تن دلمرده ی دنیا شده

بهاران در بهاران    

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.