خانه / آسمانی ها / افـطـار خـونـیـن

افـطـار خـونـیـن

888

 تا اذان مغرب ماه مبارک رمضان مدت زمان زیادی نداشتیم از مسجد صدای مناجات و قرآن پخش می شد و اهل خانواده مشغول تدارک سفره جهت افطار بودند من نیز که بعد از مدتی از جبهه آمده بودم در حیاط خانه مشغول وضو بودم که ناگاه صدای انفجار موشک چنان لرزشی در دلها انداخت که رنگ از چهره ها بر می گرفت، زبان ها بند می آمد و چشم ها حیران می شد از صدای بلند و ناهنجار انفجار می دانستم که فاصله زیادی با محل اصابت آن نداریم، بی اراده از خانه بیرون آمدم و به دنبال گرد و غبار موشک می گشتم تا جهت کمک به آن سمت حرکت کنم به محض مشاهده دود غلیظ و سیاه رنگ انفجار به همراه مردمی که با زبان روزه برای کمک می دویدند همراه شدم. مردمی که آشفته بودند و پریشان، دل نگران بودند و مضطرب و تکبیر گو بودند و استغاثه خواه.

 زمانی که به محل انفجار موشک ۱۲ متری نیروهای عراقی رسیدیم هنوز گرد و خاک اجازه نمی داد وسعت حادثه را ببینیم فقط این را می دانستیم که بعضی از خانه ها و کوچه ها و خیابان با هم یکی شده اند با توجه به بافت و شکل ساختمانهایی که در ذهن داشتیم به سراغ خانه هایی که اثری از آنها بر جای مانده بود، رفتیم – وارد اولین خانه که شدیم صدمات زیادی دیده بود و ساکنان آن با بدنهای زخمی، لباسهایی پاره پاره و اشکهایی بر گونه استمداد می طلبیدند و با فریاد یا حسین(ع) و یا محمدا(ص)، یا زهرا(س) و یا مهدی(عج) استغاثه سر می دادند که ای خدا داد ما را از این ناجوانمردان ظالم بستان که ما امشب روزه را با انفجار موشک، گرد و خاک و خون و دود و خاکستر افطار کردیم.

پدر آن خانواده در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود با اشاره می گفت به دیگر فرزندانش در اطاقهای دیگر کمک کنیم، بعد از امداد رسانی به این خانواده به سراغ خانه هایی که حصار بین آنها تخریب شده بود رفتیم.

 با دلی غم گرفته، قلبی شکسته و چشمانی پر اشک به دنبال هر سوراخی بودیم تا پیر زنی را نجات دهیم، هر خاکی را کنار می زدیم تا پیرمردی را بیرون بیاوریم و هر در افتاده ای را بلند می کردیم تا جوانی را کمک کنیم، لحظات سختی بود به طوری که احساس می کردم با آن همه آتش و گلوله در جبهه، آنجا محل امن تری از دزفول است زیرا در آنجا با دشمن رو در رو می جنگیم اما اینجا از کیلومتر ها موشک شلیک می شود. در جبهه حفظ جان رزمندگان در مقابل تیر و گلوله با سنگر بود و خاکریز اما در شهر آوار بود و خروارها خاک و در جبهه زن و پیر مرد و کودک شیرخواره نبود اما در شهر بچه ها بود و مدرسه، بیمارستان بود و مریض و محل کسب بود و آرامش.

وارد یکی از خانه ها که شدیم با جسد مجروح و بی جان زنی روبرو شدیم که معلوم نبود شهید شده یا از هوش رفته است چون نامحرم بودیم دستهایمان برای کمک بسته بود تا اینکه به کمک یکی از نزدیکانش بدن مجروحش را روی یک پتو سوار آمبولانس کردیم که بعد از آن معلوم شد او مادر شهید مهدی انیس حسینی بود که فرزندش در جبهه با دشمن می جنگید، وارد خانه دیگری که شدیم با کودک ۱/۵ ساله ای روبرو شدیم که این کودک در محوطه حیاط منزل به گونه ای در زیر تعداد زیادی آجرهای تخریب شده پنهان شده بود که فقط چهره او از زیر آنها بیرون مانده بود. با دیدن این صحنه اولین فکری که به ذهن خطور می کرد این سؤال بود که این کودک بدون پدر و مادر و خواهر و برادر اینجا چه می کند.

شاید هم با انفجار موشک از خانه ای دیگر پرتاب شده است عجیب تر این بود که در زیر آن همه آجر با چشمانی باز صدای گریه ای از او بلند نمی شد. گویی با چشمان بهت زده اش می گفت به چه گناهی خانه را بر سر ما خراب کرده اند. به چه جرمی باید به جای آغوش گرم مادر در زیر انبوهی آجر پنهان باشم و به چه بهانه ای باید متحل این همه ظلم و قساوت قلب و شقاوت و بی رحمی باشم.

در حالی که کودک معصوم را در آغوش گرفتم تا او را به آمبولانس برسانم دائماً با خود می گفتم ای کاش می توانست کلامی بگوید از او می پرسیدم پدر و مادرت در کدام جای از این خانه دفن شده اند.

در حالی که عرق از سر و صورت خاک گرفته مان می بارید وارد مخروبه ای دیگر شدیم در آنجا قسمتی از یک سقف بتنی به عرض حدود ۱/۵ متر از سقف جدا شده که با دیوار اطاق زاویه ای تشکیل داده بود. در گوشه ای از این بتن سوراخی بود با نگاهی به داخل آن، دختر کوچکی را مشاهده کردم که از ناحیه سر آسیب دیده و موهایش آغشته به خون شده بود. گویی از هوش رفته بود اما وقتی او را با زحمت زیاد از آنجا بیرون آوردیم متوجه شدیم مدتهاست به شهادت رسیده است.

آن شب، سراغ هر خانه ای که می رفتیم صحنه ای دل خراش تر، غمگینانه تر و اندوه بارتر می دیدیم. که دل هر بیننده ای را به درد می آورد. به طوری که وقتی به خانه خودمان برگشتم ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود و از بس گرد و خاک خورده بودم به یک دانه خرما اکتفا کردم.

خاطره: علی زارع

نو شتار: غلامرضا کاج

درباره ی رایحه

همچنین ببینید

خاطرات قرارگاه قدس

*✍️خاطرات قرارگاه قدس* ?????? *✍️۱-پس از شروع۸ دفاع مقدس سپاه پاسداران نیز برای حمله به …

۲ دیدگاه

  1. برادر عزیز و بزرگوارم جناب آقای آیرمی از اینکه خاطره برادر عزیز جناب آقای خادم فقرا را درج نموده اید سپاسگزارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.